زير باران

مرتضي محمديان

زير باران


مرتضي محمديان

داشت در تاريكي شب، زير باران راه مي‎رفت. موضوع برايم خيلي عجيب آمد. دختري، نيمه‎هاي شب، با آن حالت غريب، وسط يك خيابان را بگيرد و در امتداد چراغهاي كنار خيابان، ‌كه در دوردست، در نقطه‎اي، انگار به هم مي‎رسند، بي‎تفاوت به همه چيز و همه كس، به زمين خيس يا نوك كفش‎هايش زُل بزند و راه برود.
من براي خودم دلايل زيادي داشتم كه هر شب، بي‎توجه به زمان و موقعيت، در خيابان قدم بزنم و تنها به سياهي آسفالت جلوي پايم نگاه كنم.
اما حتي من هم، هيچ وقت از وسط خيابان، يعني درست جايي كه يك خط سفيد درازاي خيابان را به دو قسمت تقسيم مي‎كند، راه نرفته بودم.
نمي‎دانم چرا و چه مدت بود كه، با هر قدم‎اش، البته كمي عقب‎تر و از كنار خيابان، قدم برمي داشتم و با او مي رفتم. براي اولين بار، بي آنكه مدتي به خود فكر كنم، فقط به او فكر مي كردم.
از يكي دو، سه راه و چهار راه گذشتيم. حالا اين فكر به ذهن ام خطور كرده بود كه اگر به يك ميدان برسيم، او چه خواهد كرد؟ ميدان را دور خواهد زد؟ يا مستقيم از داخل ميدان به راه خود ادامه خواهد داد؟ اگر داخل ميدان حوض و مجسمه بود، چه اتفاقي خواهد افتاد؟
با صداي رعد شديدي به جاي اول بازگشتم. تازه متوجه شدم باران شدت گرفته. درحالي كه در خود كز مي كردم، ديدم، او همچنان آرام و بي‎تفاوت، ‌به راه خود ادامه مي دهد. داشتم به اين تعقيب يا همراهي ناخواسته فكر مي كردم كه متوجه يك ماشين پليس شدم. چراغ هاي گردان قرمزي را ديدم كه آرام نزديك مي شد. نمي دانم چرا. ولي سريع خود را به او رساندم و با يكي دو قدم فاصله به همراهي با او ادامه دادم.
ماشين پليس كه به ما رسيد ايستاد. افسر پليس شيشه را پايين داد و به من كه نگاه شان مي كردم، اشاره كرد. در حالي كه او همچنان به راه خود ادامه مي داد و حتي به اين ماجرا نيز بي تفاوت بود، به ماشين پليس نزديك شدم. افسر پليس گفت:
ـ اصلاً معلومه اين وقتِ شب، زير بارون چه مي كنيد؟
حقيقت اش خودم هم پاسخي براي اين سئوال پيدا نكرده بودم. با اين حال شتاب زده گفتم:
ـ‌ اِ، از چند ساعت پيش كه مادر فوت كرد، پاك قاطي كرده. يه جوري شُك بهش وارد شده.
كمي خم شده بودم تا راحت تر با افسر پليس كه از ماشين پياده نشده بود حرف بزنم. ديدم، افسر پليس، با شنيدن حرف من، به پليس ديگر نگاهي كرد و بعد رو به من تسليت گفت در حالي كه شيشه را بالا مي داد، عبور كردند.
هنوز به حركت ‌آهستة ماشين پليس چشم دوخته بودم كه به ياد او افتادم. متوجه شدم هنوز به راه خود ادامه مي دهد. ناگهان يك ماشين شيك سفيد رنگ به او نزديك شد و آهسته كنار او حركت كرد.
اين فكر تازه در ذهن ام جا خوش كرده بود كه، شايد او به عمد اين كار را مي كند. كه بهانه اي شود تا حداقل شب را در امنيت و گرماي زندان سر كند.
ماشين سفيد رنگ همچنان كنار او حركت مي كرد. باز هم بي اراده به طرف‎اش دويدم. رانندة ماشين سفيد رنگ، سرش را از پنجره بيرون كرده بود و انگار چيزي به او مي گفت. من را كه در حال دويدن ديد با سرعت از آن جا دور شد. بعد كمي جلوتر دور زد و با سرعت به طرف ما آمد. به چراغ‎هاي پرنورش خيره شده بودم و قدرتِ‌ نفس كشيدن هم نداشتم. اما او همچنان، با همان حالت قدم برمي داشت. ماشين سفيد رنگ با سرعت به ما نزديك شد و در يك آن مسير عوض كرده، و از كنار ما گذشت. آب زيادي از زير لاستيك ها به روي مان پاشيد. به شرشر آبي كه از پشت مانتوي كوتاه او مي چكيد خيره شده بودم. او چرا نترسيد؟ حتي كوچك ترين واكنشي هم نشان نداد. تا اين حد بي تفاوت حتي به مرگ؟
چيزي در ذهن ام مي گفت: «چرا دخالت كردي؟» اما چيزي كه من مي ديدم، به كساني نمي مانست كه، در هر آغوشي قرار مي گيرند. اگر چنين بود، كار به اين جا نمي كشيد. بعد زير لب زمزمه كردم: «چيزي كه چنين فضايي را بيافريند، بي گفت و گو، چيز بسيار بزرگ و مهمي است.»
اين چيز بزرگ، اين چيز مهم، تمام افكارم را به خود اختصاص داده بود. پيرامون همه چيز فكر مي‎كردم. بارها خود را به جاي او فرض كردم. چه چيزي، چه اتفاقي چنين شرايطي را به وجود آورده بود؟ عشق، فريب، خستگي و افسردگي. تمام داستانها را زير و رو كردم، تا شايد مناسب ترين داستان را پيدا كنم. دائم اين افكار در مغزم، كه تا به حال دورتر از خودم نرفته بود دور مي زد كه متوجه شدم، سرعت قدم برداشتن اش كاملاً كُند شده است. چيزي نمانده بود، از پشت با او برخورد كنم. من هم سرعت ام را كم كردم تا دوباره همان فاصله ايجاد شد.
از پشت سر صداي نرم موتور يك اتومبيل نوك مدادي به گوش ام رسيد. قبل از اين كه به پشت سر نگاه كنم اتومبيل كنارم قرار گرفت. چهار جوان خوش تيپ، با لباس هاي شيك و موهاي چرب و براق، داخل ماشين بودند. يكي از آن ها كه پيراهن سفيدي به تن داشت و پشت سر راننده نشسته بود، با صداي آرامي گفت:
ـ قيمت بالاس؟
توجه نكردم. راننده گفت:
ـ‌ كمك نمي‎خواي؟
بقيه خنديدند و راننده دوباره ادامه داد:
ـ از عهدة هممون برمي ياد. دونگامونم كمتر مي افته.
دوباره بقيه خنديدند. ناخودآگاه و بي هيچ پيش زمينه اي دست در جيب عقب شلوارم برده كيف پول ام را درآوردم. كيف را باز كردم و گواهي نامه‎ام را در تاريكي به طرف شان گرفتم و با صدايي محكم اما آهسته گفتم:
ـ بزنيد به چاك.
شنيدم يكي از آن ها در حالي كه ماشين سرعت مي گرفت گفت: «بچه‎ها يارو مأموره.»
نمي دانم اگر متوجه مي شدند داخل كيف فقط يك گواهي نامه است چه اتفاقي مي افتاد.
باران كم شده بود. آنقدر كه دانه هاي بسيار ريزي، در فاصله هاي نامنظم روي سر و صورت ام مي خورد. نسيم ملايمي وزيدن گرفت. همراه نسيم، عطر تن خيس اش را احساس كردم. غرق در اين احساس بودم كه متوجه صداي چند موتور سيكلت و ماشين شدم. به پشت سر كه نگاه كردم چراغ‎هاي گردان روي موتورها و ماشين ها را ديدم در يك صف منظم و با سرعت نزديك مي شدند. يك لحظه به او نگاه كردم كه همچنان بي تفاوت به راه اش ادامه مي داد. در جاي خود ميخكوب شده بودم. اول موتورهاي اسكورت عبور كردند. بعد يك ماشين پليس. بعد چند ماشين سياه رنگ با شيشه هاي سياه. در انتها هم، باز چند ماشين پليس از ما گذشتند. همه چيز چنان با سرعت اتفاق افتاد كه لحظه اي بعد انگار هيچ اتفاقي نيفتاده. تنها چيزي كه باقي مانده آبي بود كه از زير لاستيك ماشين ها به روي ما پاشيده شده بود.
نسيم ملايمي كه مي وزيد، لرز مختصري به تن ام انداخت. در حالي كه داخل كت ام جا به جا مي شدم، زوجي را در طبقة بالاي يك ساختمان ديدم كه از پنجره هاي قدي خانه شان، پيرژاما به تن به طرف ما نگاه مي كردند. نگاه كوتاهي به آن ها انداختم و سعي كردم دوبار فاصله اي كه بين من و او افتاده بود را جبران كنم. در اين بين، كم كم داشتم به اين نتيجه مي رسيدم كه بايد چيزي بگويم. حتي اين فكر به ذهن ام رسيد كه چرا تا به اين لحظه با او حرفي نزده ام؟ تصميم گرفتم حتما سر صحبت را باز كنم. فاصلة مان را كمتر كردم. نزديك تر كه شدم، دهان باز كردم تا چيزي بگويم. اما هيچ كلمه و جملة مناسبي پيدا نكردم. چه بايد مي گفتم؟ اين كه چه هواي سردي است؟ يا چه نسيم دلچسبي است؟ يا بپرسم چرا اين طور بي تفاوت زير باران، از وسط خيابان، راه مي رود؟‌ در آن لحظه هيچ جمله اي نداشتم كه جوابگوي آن شرايط باشد. تازه اگر يكي از اين سئوالات را مطرح مي كردم،‌ واكنش او چه مي توانست باشد؟
داشتم به انواع واكنش هاي او فكر مي كردم كه درِ يك ساختمان باز شد و سه مرد روحاني بيرون آمدند. نگاهي به ما كردند و درحالي كه در لباس هاي مخصوص خود كز مي كردند با شتاب سوار يك ماشين شدند و با سرعت حركت كردند.
نگاهي به اطراف انداختم. چراغ خانه ها همه خاموش بود. تك و توك نور شب خواب ها يا نور چراغ راه پله ها به چشم مي خورد. همه يا خواب بودند يا با عجله خود را به جايي مي رساندند كه بخوابند. ظاهراً‌ اين موضوع كه دختري تك و تنها، زير باران، از وسط خيابان اصلي شهر، نيمه هاي شب راه برود و به همه چيز و همه كس بي تفاوت باشد، برايشان چندان جالب نمي نمود.
به رو به رو كه نگاه كردم چراغ هاي گردان ماشين پليس را يك بار ديگر ديدم. به ما نزديك مي شد. خيالم راحت شد كه اين موضوع براي كس ديگري هم مي تواند اهميت داشته باشد. اما بلافاصله نگران شدم كه اينبار چه بايد بگويم. اصلاً بايد چيزي بگويم؟
به هر حال ماشين پليس نزديك شد. همان ماشين با همان پليس ها. افسري كه قبلاً با هم صحبت كرده بوديم پياده شد و به من كه ايستاده بودم نزديك شد. انگار از راحت ترين جاي دنيا خارج شده باشد. از نسيم بعد از باران در اووركت خود كز كرد و گفت:
ـ‌ هنوز كه بيرونيد؟
نمي دانستم چه بگويم. كمي از اون، ترسيده بودم. از اين كه مبادا با او هم حرف بزند و دروغ شاخدارم لو برود پاك وحشت كرده بودم. به هر حال در جواب اش فقط شانه هايم را بالا انداختم و به تصور اين كه گمان نكند از اين ماجرا دارم لذت مي برم، مثل خودش، در خودم كز كردم و وانمود كردم از آن شرايط پاك بيزارم.
افسر در حالي كه با من قدم مي زد گفت:
ـ‌ مي خواي بهش بتُوپم يا تَشري بزنم. بلكه به خودش بياد و ببريش خونه. از اين كه از درِ دوستي و دلسوزي وارد شده بود، خيالم راحت شد. اما هنوز نمي دانستم چه بايد بگويم. يك لحظه به سرم زد كه با استفاده از فرصت پا به فرار بگذارم. مي دانستم كه نمي تواند به من برسد. اما با اين كار من، به سر او چه مي آمد؟ اويي كه اصلاً‌ از من نخواسته بود دنبال‎اش راه بيافتم، يا به كسي دروغ بگويم.
فاصله گرفتن افسر پليس و به طرف او رفتنش باعث شد همه چيز را فراموش كنم. هزار داستان از برخورد آن دو، در ذهن ام شكل گرفت. افسر به او رسيد و با صداي محكمي خطاب به او گفت:
ـ خانم بايستيد. با شما هستم. من پليس ام و شما بايد به چند سئوال من جواب بديد.
انگار نه انگار پليس مدام و هر بار محكم تر با او حرف مي زند. او بي توجه و بدون كوچك ترين واكنشي به راه خود ادامه مي داد. برافروختگي را در چهرة افسر كاملاً ديدم. ماشين پليس با ديگر سرنشينانش آرام كنار من حركت مي كرد. يكي از آن ها، داخل ماشين، گاه به من، گاه به همكارش و گاه به او نگاه مي كرد.
در همين بين دوباره رعدي در گرفت و باران سيل آسا شروع به باريدن كرد.
افسر پليس بي معطلي به طرف ماشين دويد و در حالي كه سوار مي شد گفت:
ـ حالش خيلي بده.
به علامت تأييد سرم را تكان دادم. داخل ماشين كه شد ضمن بالا دادن شيشه ادامه داد:
ـ‌ مي دونم، حال تو هم زياد خوب نيست. ولي بهتره يه جوري ببريش خونه.
باز هم همان واكنش را نشان دادم. ظاهراً‌ اينبار حالِ‌ من را خيلي بدتر تشخيص داد. اين بود كه به همكارش نگاهي كرد و با اشاره او ماشين كه آرام كنار من حركت مي كرد با سرعت دور شد.
با رفتن آن ها نفس راحتي كشيدم. ولي سر كه چرخاندم او را نديدم. انگار مهم ترين چيز زندگي ام را از دست داده باشم. سراسيمه به اطراف نگاه كردم. از سمت چپ آرام به طرف پارك مي رفت. از پي اش رفتم. به يك نيمكت رسيد. آرام نشست. به هيچ جا نگاه نمي كرد. اين طور به نظرم رسيد كه دانه هاي باران را كه پي در پي جلوي پايش به زمين مي افتاد و به قطرات كوچك تر تقسيم مي شد را تمام و به سرعت مي شمارد.
رو به روي او بين دو درخت كز كردم و نشستم. تقريباً چهل قدم با او فاصله داشتم. لامپ كنارم خاموش بود و من در تاريكي قرار داشتم. تاريكي اطرافم من را متوجه روشنايي نيمكت او كرد. براي اولين بار بخشهايي از صورت او را ديدم. چشماني نه زياد درشت يا ريز. چهره اي نه چندان سبزه و سفيد. ابرواني متفاوت با آن چه تا به حال ديده بودم. لباني كوچك كه با ظرافتي خاص روي هم چفت شده بودند. و دماغي كه با همة‌ اجزاي ديگر در تناسب كامل بود.
باران كم شد و نسيم تندي وزيدن گرفت. بيشتر در خودم كز كردم. به او خيره ماندم. مدتي بود تكان نمي خورد. ترسيده بودم. پاهايش را كه خم كرد نفس راحتي كشيدم. لرزشي كه در تنم افتاده بود، اين سئوال را در ذهن ام پديد آورد كه «واقعاً‌ آنجا چه مي كنم؟» اما قبل از پاسخ به اين سئوال بايد مي فهميدم او در اين شرايط چه مي كند؟ چرا تنهاست؟ چيزي از تنگدستي و فقر يا احتياج مالي درِش نمي ديدم. به دختراني هم كه از خانه گريخته باشند نمي مانست. وجود ظريفي كه من را از چندين ساعت پيش پي خود كشيده بود به هيچ يك از سئوالات معمول من پاسخ نمي داد.
با خود گفتم چيزي كه آدمي را تا به اين حد دگرگون كند، يك چيزي دروني است، چيزي شبيه يا اصلاً خود عشق است. عشق امري است كاملاً دروني. چيزي كه از درون موجب بروز شديدترين واكنش هاي بيروني مي شود. چيزي كه باعث مي شود چشم بر روي خيلي مسائل بسته شود.
اما نه، چيزي كه قوي تر از عشق است، شكست در عشق است. چيزي كه از درون و بيرون شروع به تخريب مي كند. موضوع عشق و شكست در عشق من را كاملاً متوجه موضوعات اطرافم كرد. چيزهايي كه مي شنيدم يا مي ديدم، فجايع اي كه به نام عشق رخ مي داد. هميشه متأسف بودم كه چرا يكي از اصيل ترين حالات انساني چنين به اشتباه گرفته شده يا از آن سوء استفاده مي شود.
از صداي جمعيت به خود آمدم و چشم باز كردم. صبح بود. همه جا روشن شده بود. نمي دانم كي خواب ام برد. اما جمعيت كنار نميكتي كه او نشسته بود جمع شده بودند. همان افسر پليس هم آن جا بود. جمعيت پچ پچ مي كردند و هر كس چيزي مي گفت. تازه واردها با يك سئوال مشترك و يك آهنگ خاص به بقيه مي پيوستند. «مرده؟!»
هر كس چيزي مي گفت و نظري مي داد. تمام كساني كه هنوز چشمانشان پُف داشت، ابراز نظر مي كردند. فراريه، معتاده، طفلك از سرما مرده، نه بابا لباش كبوده ببين هروئينيه، از اين دختراي فاسده،‌ اين همون تهاجم فرهنگيه كه مي گن آ،‌ شايد كشتنش، مملكت كه امنيت نداره، همينه ديگه اصلاحات...
لحظه اي شرممم شد كه من هم شب گذشته بخشي از همين نظرات را صادر كرده بودم. خودم را خيلي متفاوت حس مي كردم.
صداي افسر پليس متوجه شرايط ام كرد. افسر پليس به دنبال برادر او بود. يعني من! معتقد بود بزودي باز خواهد گشت. اما من از آن جا دور شدم. از دور كه نگاه كردم هنوز كسي چيزي روي او نكشيده بود. حتي او را روي نيمكت يا زمين نخوابانده بودند. همانطور نشسته روي نيمكت به زمين زُل زده بود. جمعيت مي رفت و مي آمد.
من مدت هاست همچنان از خود مي پرسم،‌ «چرا خوابم برد؟».

مهر 1379

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30234< 8


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي